Im alone

 

هیــچـــوقـت فـکـــر نــمیــکردم بــــه جــــرم عـــــاشـــقــی ایـــنــگــونــه مجــــازات شــــوم

دیــگر کســـی بـــه ســـراغـــم نــخـــواهد آمــــد قـــلـبم شـتـابان مـیــزتـد شــمــارش

معکوس برای انفجار در سینه ام و من تنهایی خود را در آغوش میکشم

تـــــنــــــــهـــــا مــــــــانــــــــده ام

زل زدم ، خــیـره شــدم ، پــلــک زدم ، مــحـو شــدم

یــــــــــک نــــــــــفــــــــــــر عشــــــــــــــــــق مــــــــــرا در دلـــــــــــش آغـــــــاز نــــــــــکـــرد

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:51 ] [ amin ] [ ]

دلتنگی


یادمه وقتی کنارم نبودی بهت می گفتم ای کاش کنارم بودی

بهم میگفتی من کنارتم ولی تو منو نمیبینی

بهم میگفـتی دســـتام تــوی دسـتت هســت

بهم میگفتی دســـتات چـــرا اینقــدر ســـــرده

میگفتی با گرمای دستم سردی دست تو از بین میره

اون موقع خوب بـا این حرفات یادم میرفت که ازم دوری 

فکر میکردم واقعا کنارمی

ولی

الان که تو توی اون دنیایی و من روی زمین تنها


واقعا احساس میکنم که ازم دوری

واقعا احساس میکنم که تــنــهــام

چون دیگـه نیســـتی که بـا حرفـات آرومم کنــی

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:37 ] [ amin ] [ ]

هنوز فراموشت نکردم

هنوز هم فراموشت نـکرده ام

بـا این که فراموش شده ام

هنوز هم صدایت را می شنوم بـا اینکه صــدایم نـکرده ای

هنوز هم همه جا می بینمت با اینکه به دیدنم نیامده ای

هنوز هم با عشـق تو پا برجـام بـا اینکه خـودت را زیــر پا عــشق دیــگری شــکسـته ای

هنوز هم همان طور مقدس دوست دارم با اینکه زندگی خود را داری به تباهی می کشانی

هنوز هم چشمانی به اشتیاق نگاهت منتظرند با اینکه چشم برچشم دیگری دوخته ای

هنوز هم دلواپس دلنگرانی های توام با اینکه از همه آدمها بریده ای

به هزاران شادی نفروشم غم پنهان  تو را

 

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:34 ] [ amin ] [ ]

داستان عاشقانه و غمگین(قرار)

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 15:12 ] [ amin ] [ ]

داستان عاشقانه زیبا

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:49 ] [ amin ] [ ]

داستان بسسیار زیبا و خواندنی (نهایت ابراز عشق)

ک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:40 ] [ amin ] [ ]

میخوام بگم؟

تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بي تو میمیرم ..

می خوام بگم تو دنیای منی ..

می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

می خوام بگم شدی مجنون عشقم

می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگيه !!

می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم

می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم

می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم

می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم

می خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم

می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم

می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !!

می خوام بگم جایگاه همیشگی توقلب منه !!

می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….!

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:24 ] [ amin ] [ ]

دیددیدی که بهار بی تو سرد است

دیدی که بهار بيتو سرد است
پاییز
تر از خزان زرد است

آن شب دل من شکسته تر شد
دیگر همه چیز رنگ درد است

دیگر همه جا سکوت دلگیر
دست و دل من اسیر زنجیر

ای روح پر از ترانه من
خاموش ترین بهانه را گیر

دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی

ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی

دیگر به بهار خنده ام نیست
باران
صفا دهنده ام نیست

ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟

شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرد است

گفتم که بهار بی تو دیگر
پاییز تر از خزان زرد است

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:46 ] [ amin ] [ ]

درد دل

نمیدانم چرا دوست دارم بنویسم

بنویسم از این حس سرکوب شده

از این حسی که بغض به گلوم میندازد

از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!

از آن روزهای بی تکرار

از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته

عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !

با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است

تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟

که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !

که هیچ گاه از دستت ندهم ؟

تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!

من کجای روزگارت خواهم بود؟

من با نگاهت حرفها دارم

مقصد هایی برای رسیدن

تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن

باتو میشود همیشه عاشق ماند

تو از آن منی  و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...

بمان ...

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:39 ] [ amin ] [ ]

عاشقانه عاشقانه

عـاشقانه عـاشقانه ،
بر درختت می زنم یک آشیانه

تا بمانم در کنارت شادمانه

عاشقانه عاشقانه ،
بر لبانت بوسه عشقی فتادم ماهـرانه ،

در وجودت غنچه هایی بر دمیده ، صادقانه

عـاشقانه ، عاشقانه
بی صدا و پر ترنم ، عـارفانه

در صدایت مژده ای ، یا یک ترانه

عاشقانه عاشقانه ،
چشم تو رنگین کمان صد کـرانه ،

گونه ات ، رنگ گل سرخ بهاره

زلف تو هم رنگ شب های ستاره

چهره ات بس جاودانه ، عاشقانه

عاشقانه عاشقانه ،
بر وجودت نقش بسته صد ترانه ،

و صدایت چون طنین جاودانه

می پرستم آن حضور عاشقانه

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:37 ] [ amin ] [ ]

وقتب دلت خسته شد

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:35 ] [ amin ] [ ]

وقتی تو اومدی کسی تورو ندید

وقتی اومدی کسی تورو ندید اما من دیدمت

کسی تو رو حس نکرد ولی من باهمه وجودم حست کردم

همیشه دلم می خواهد برات شعر بنویسم

عاشق باشم و دلتنگ نمی ذاره نذاشته

همین خورده ریزی که اسمش زندگی

مسافر غریب من جاده زندگیت کجاست

بگو که مقصد دلت تو خونه فرشته هاست

چه قصه ها گفتی برام از روزگار نالوتی

گفتی دیگه خسته شدم از عشقهای دروغکی

سفر یه جور شکایت به خنده های دیگران

چقدر دلم خسته اس کنار من بمون

حرفهای من هنوز ناتمام تا نگاه می کنم وقت رفتن است

باز هم همون حکایت همیشگی

پیش از اونکه با خبر بشم لحظه عظیمت تو ناگزیر میشه

تو کوله بار خستگی که پر شده از خاطره

یه قلبی هست که می شکنه

بهت میگه یه حس کور که از این بیچاره دل بکن

دیو فریب سرنوشت می خواهد تو رو جدا کنه

یکی میگه کاشکی نره منم میگم خدا کنه خدا کنه

 

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:7 ] [ amin ] [ ]

خوشبختی

چه غریبانه می خواهمت

آن لحظه که اشک در چشمانت می رقصد و چشمان من مست چشمان تو است...

آن لحظه که قفل می کنی مرا در دستانت و

زندانی می کنی مرا عاشقانه و

تنگ و تنگ تر می کنی این زندان را

آن قدر تنگ ... تا مرز یکی شدن ...

چه بی تابانه می خواهمت

آن لحظه که دستم را می گذاری روی قلبت و می گویی : ببین برای تو می زند ...

و من غرق می شوم در این همه خوبی ...

در این همه احساس گاهی شک می کنم که شاید خواب باشد این ها ...

شاید رویا باشد این همه خوشبختی ...

اما وقتی گم می شوم در آغوشت ...

فراموش میکنم همه ی این ها را

و میگویم : حتی اگر رویا باشد رویای قشنگی است ...

بگذار باشد ...

بگذار این لحظه را ...

فقط این لحظه را خوشبخت باشم ...

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:58 ] [ amin ] [ ]

ارزش+بهانه

گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید

نـه بـرای ایـنـکه دیـگران را از خـودت دور کنــی

بلکه برای اینکه ببینی

بــرای چــه کـســـانـی اهـــمـــیــت داری  کــه ایــن دیــوار را بــشــکنـنـد

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:40 ] [ amin ] [ ]



دستی نیست ، تا

نگاه خسته ام را نوازشی دهد

اینــــــــــــــــــــــجــــــــا بــــــــــــــــــــــــــاران نمی بارد

فانوسهای شهر ، خاموش و مرده اند

دست های مهربانی ، فقیرتر از من انــــد

نامردمان عشق ندیده

خنجر كشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم

دلم می خواهد آنقدر بنویسم

تا نفسهایم تمام شود

آنقدر دفترهای كهنه را سیاه كنم

تا سرم فریاد كنند

می خــــــــــواســـــتم واژه ای پـــــــیـــــــــــدا كنم ، تــــــــــــــــــــــا

دلتنگی كهنه و بی خاصیتم را عرضه كند

ولی

واژه ها باز هم غریبی می كنند

می خواستم كاغذی بیابم ، منت نگذارد

تنش را بدستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم

امّا ! اعتمادی نیست

این لحظه های لعنتی

باز هم مرا عذاب می دهند

این دقیقه های بی وفــــا ، بی وجدانترینِ عالم اند

آیا اینـــــــــــــجـــــــــــــــا

آخریــــــــــــــــن ایستگاه عاشــــــــــــقیســـــــــت ؟

 

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:33 ] [ amin ] [ ]

عشق افریده شد برای

خــداونــد عشــق را بــرای ســتودن چشــمان زیــبایــت آفــریــد

و گـل سـرخ را بـرای نـمـایـش سـرخی لـبـانــت


و تـاریـکی شـب را نـشـانی از سـیاهی چشـمانت

و زلالـی دریــا را بــه زلالــی دل تــو

و مــرا آفـریـد بـرای شـناسـاندن عشــق بــه مـن

و سکوت را آفـریـد بــرای آرامـی دل عاشـق من

و ایـنک تــو را مـانند پـروردگـار می ســتایم

عشـق مـن عاشــقم بــاش

دوســـتـت دارم بــا تــمــام وجـــودم

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:26 ] [ amin ] [ ]

بدون تو

تو نبودي و من با عشق

نا آشنا بودم

تو نبودي و در نهان جانه دلم جايت خالي بود

تو نبودي و باز به تو وفادار بودم

تو نبودي و جز تو هيچ كس را به حريم قلبم راه ندادم

و تو آمدي از دور دستها

از سرزمين عشق

تو مرا با عشق آشنا كردي

با تو تا عرش دوست داشتن سفر كردم

تو مفهوم عاشق  بودن را به من آموختي

با تو كامل شدم

با تو بزرگ شدم

با تو الفباي عشق را آموختم

نداي قلب عاشقم را به گوش همه رساندم

به تو و كلبه عاشمان باليدم

تو نيمه گمشده ام شدي

حال كه اين چنين شيفته توام باش تا در كنارت آرامش بيابم

حتي براي لحظه اي از من جدا نشو

بدون تو دستم سرد است

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 15:52 ] [ amin ] [ ]

ماه من

سلام مــاه مــن

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود

گفتم بیایم سراغ ِ خودت

احوال مهتابیت چطور است

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا . . .

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود  …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد

تو فقط ماه من بمون و باش

ماه من

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان ... خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش

دوستتـــــــ دارمــــــــــــــــ

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 15:44 ] [ amin ] [ ]

اگر شعر های من زیباست


اگر شعر‌های من زیباست

 
دلیلش آن است

که تو زیبایی

حالا

هی بیا و بگو

چنین است و چنان است

اصلاً

مهم نیست

تو چند ساله باشی

من همسن و سال تو هستم

مهم نیست

خانه‌ات کجا باشد

برای یافتنت کافی است

چشم‌هایم را ببندم

خلاصه بگویم

حالا

هر قفلی که می‌خواهد

به درگاه خانه‌ات باشد

عشق پیچکی است

که دیوار نمی‌شناسد

دوســـــــــــتــدارم عشــــــــــــــــق مــــــن

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 15:29 ] [ amin ] [ ]

داستان دفتر مشق(حتما بخونید)




امروز ي داستان
غمگيني خوندم دوس دارم شما هم بخونيد
زياد طولاني نيس , حتما بخونيد .

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ،

سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

(چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... 

اونوقت میشه مامانم رو

بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که

  شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو

  پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 15:24 ] [ amin ] [ ]

او رفته بود +ایستگاه اخر

نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن

نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی بـرای تپیدن

نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم

بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم

بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا

تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم

شـکسـت بـال مـرا برای پرواز ، سـوزاند دلــم را ، مـن مانـده ام و یـک عالـمه نـیـاز

نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم

نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم

نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید

پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت

این همان نیمه گمشده من است

پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد

یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده

مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود

همـه چیز را شکـسته بـود ، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود

دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی

با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم

جانم به درد آمـــد و روحــم در عـــذاب ، لعنــت بر آن احسـاس ناب

که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده


[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:3 ] [ amin ] [ ]

عشق چبه (حتما بخونید)

http://axgig.com/images/56916825726943408395.jpgسر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد ، ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید . بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود .نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود .

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی .

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان .

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان!!!!

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت، ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد............

آره لنای قصه ی ما رفته بود  پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...........

[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:53 ] [ amin ] [ ]